الان هرچه فکر میکنم نمیدانم چه شد؟گفتند هر شهیدی که لبخندش دلت را ببرد...انگار واقعا لبخند هایش دلم را برد...کجا؟نمیدانم!!!
گفتند ببینی اش فکر میکنی سالهای سال با هم رفاقت صمیمانه داشتید.وقتی دیدمش فکر کردم سال هاست می شناسمش...ازکجا؟نمیدانم!!!
گفتند این مهدی زین الدین را ما میشناسیم خیلی سخت پسند است.وقتی شدی بسیجی لشگرش دستت را میگیرد...وقتی سرباز گردانش شدم دستم را گرفت...چرا؟نمیدانم!!!
آن روز یادم هست که کتابش را گرفته بودم و باخودم بردمش به کربلا!گفتم چه جایی بهتر از اینجا برای شناختن مردی مثل او!
به ضریح ارباب که رسیدم گفتم:آقا مهدی!خودت کمکم کن برسم به ضریح...این زیارت،هدیه من است به شما نگذار زیارتم بدون ضریح رفتن بماند...دور و برم را که نگاه کردم دیدم زیر قبّه ام...چه شد؟نمیدانم!!!
خلاصه از آن روز ها آقا مهدی شد دوست و برادر من!گستاخی و بی ادبی است بگویم برادرم!ولی انگار واقعا مثل یک برادر بزرگتر همه جا هست...همه جا هوایم را دارد...صبحها تا نگاهم به عکس بزرگش در خیابان که لبخند میزند نیفتد اصلا آن روز برایم شب نمی شود!
مخلص کلام اینکه این فرمانده شد فرمانده ی بزرگ زندگی من!مهدی زین الدین انگار آمده تا سوار بر همان موتور تریلش از بزرگراه قلب من بگذرد و شناسایی دشمنهای خطّ مقدم دلم را یادم بدهد.
چه بگویم...؟نمیدانم!!!
فقط میدانم آنها که می شناسندش هم میدانند که گاهی آنقدر دوستش داریم که نمیدانیم چقدرررر!!!
چقدر؟نمیدانم!!!
یاحق